وبلاگ دوستانه بچه های مهندسی صنایع 89 دانشگاه صنعتی بابل



در یک ی بانک یکی از ایالات آمریکا فریاد کشید :
همه افراد حاضر در بانک ، حرکت نکنید ، پول مال دولت است و زندگی به شما تعلق دارد”
همه در بانک به آرامی روی زمین دراز کشیدند
این شیوه تغییر تفکر» نام دارد، تغییر شیوه معمولی فکر کردن .
هنگامیکه ان بانک به خانه رسیدند، جوانی که (مدرک لیسانس اداره کردن تجارت داشت)
به پیرتر(که تنها شش کلاس سواد داشت) گفت برادر بزرگتر، بیا تا بشماریم چقدر بدست آورده ایم»
پیرتر با تعجب گفت؛ تو چقدر احمق هستی، اینهمه پول شمردن زمان بسیار زیادی خواهد برد.
امشب تلویزیون ها در خبرها خواهند گفت ما چقدر از بانک یده ایم»
این را میگویند: تجربه» اینروز ها، تجربه مهمتر از ورقه کاغذ هایی است که به رخ کشیده میشود!
پس از آنکه ان بانک را ترک کردند ، مدیر بانک به رییس خودش گفت، فوری به پلیس خبر بدهید.
اما رییس اش پاسخ داد: تامل کن! بگذار ما خودان هم ۱۰ میلیون از بانک برای خودمان برداریم
و به آن ۷۰ میلیون میلیون که از بانک ناپدید کرده بودیم بیافزاییم»
اینرا میگویند با موج شنا کردن» پرده پوشی به وضعیت غیرقابل باوری به نفع خودت !
رییس کل می گوید: بسیار خوب خواهد بود که هرماه در بانک ی بشود»
اینرا میگویند کشتن کسالت» شادی شخصی از انجام وظیفه مهمتر می شود.
روز بعد، تلویزیون اعلام میکند ۱۰۰ میلیون دلار از بانک یده شده است.
ها پولها را شمردند و دوباره شمردند اما نتوانستند ۲۰ میلیون بیشتر بدست آورند.
ان بسیار عصبانی و شاکی بودند:
ما زندگی و جان خودرا گذاشتیم و تنها ۲۰ میلیون گیرمان آمد.
اما روسای بانک ۸۰ میلیون را در یک بشکن بدست آوردند.
انگار بهتر است انسان درس خوانده باشد تا اینکه بشود.»
اینرا میگویند؛ دانش به اندازه طلا ارزش دارد»
رییس بانک با خوشحالی میخندید زیرا او ضرر خودش در سهام را در این بانک ی پوشش داده بود.
اینرا میگویند؛ موقعیت شناسی» جسارت را به خطر ترجیح دادن


حدود سه هفته پیش بود که سارا و الیاس عزیز، طی یک دعوت عمومی و کلی از هممون، مارو به خونشون دعوت کرد.
خب، هممون تقریبا از توی صفحات اجتماعیشون، متوجه بودیم که قرار که زندگیشون قشنگ تر و شلوغ تر بشه. قرار که مادر  و پدر  بشن. 
یک پسر بچه شلوغ و دوست داشتنی 
ایلیا.

وقتی من دعوتشون رو اجابت کردم، نمیدونستم که قرار کیا بیان. وقتی رسیدم فهمیدم فقط سیما و آرش(همسر سیما)، و با یه احتمال کمی هم آقا سعید جعفری بیاد(که من همونجا فهمیدم نمیاد :/). آیدا گرگان بود و اردوان سالگرد پدر بزرگش ( خدا رحمت کنه) 
کلا شدیم من، سیما و آرش، سارا و ایلیا و الیاس( چه اسم پسرش رو هم نزدیک اسم خودش انتخاب کرده)

گلگی از بقیه که هیچ وقت نیستن دارم ولی خب. میزاریم رو حساب اینکه شلوغیه دنیا باعث شده که از دوستاشون دست بشورن، با اینکه مایل به این کار نبودن

آآآآآقــــــااااا، ول کن اینارو چی میخوای بگی. 
اون شب ما فهمیدیم که ایلیای عریر قرار 2 تا 3 هفته دیگه بدنیا بیاد.
خیلی حس خوبی داشت. قراره که مثل مادرش اسفندی باشه و یه اسفند ماهی دیگه بهمون اضافه شه.

امروز(14اسفند98) که زنگ زدم به الیاس که جویای حال بشم، فهمیدم که بلههههه، دیشب همون عمو و خاله شدیم.
ایلیای عزیزمون دیشب ساعت 12 شب بدنیا اومده. نمیدونم 13 یا 14 اسفند98 قرار تاریخ تولدت بشه ایلیای عزیزم، ولی خوشحالیم که به پدر و مادرت انگیزه مجدد، عشق بیشتر و روز های زیباتری رو هدیه دادی. 
ما از صمیم قلب، خانوادت رو دوست داریم و براشون احترام میزاریم.ممنون ازت

 حالا تو هم جزء این خانواده ای و ما از صمیم قلب دوستت داریم و بهت احترام میزاریم.

حالا قرار که اول مامان بابات تو گروه تلگرامیه بچه های کارشناسی، عکس قشنگت رو بزارن و بعد بریزیم و کلی شلوغ کنیم اونجارو با تبریکامون ولی من، اینجا،
زمینی شدنت رو بهت تبریک میگم عزیزم و امیدوارم که انسانی شایسته و اثرگذار باشی. میبوسمت.


مهدی سعادت
14اسفند1398
تهران- 13:00



آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

text021dis2006love روزگـــار نــــــــــو موفقيت موسسه پژوهشی ماد دانش پژوهان سیمی لرن CGMedia dastan-moorcheh styleirani roozchtroom بلاگی برای فایل ها